دیگر رغبتی به دیدن چهره اش در آیینه نداشت.عذابش می داد چهره سرد و بی رنگ و لعاب رویش.تمام آیینه های اتاقش را غبار گرفته بود. به سرد شدن غذا روی میز نهار خوری عادت كرده بود. برگه های آزمایش و نسخه های شیمی درمانی را پاره كرده بود. با دیدنشان زجر می كشید. چهره اش را توی تمام عكس های آلبوم عروسی اش با ماژیك سیاه، خط خطی كرده بود. همه چیز تمام شده بود. حرف های شوهرش قبل از خوردن صبحانه كافی بود تا همه چیز خراب شود.
سالروز ازدواجشان بود. شاخه های یاس روی میز صبحانه را خودش دست چین كرده بود از باغچه ی خانه شان. كادوی هدیه اش را توی كابینت گذاشته بود. تمام شب قبل را فكر كرده بود كه چه بگوید و چطور از نو شروع كنند. می خواست كه همه دعواهاشان تمام شود. می خواست كه همیشه با هم باشند. از سحر بیدار بود. مرد كه بیدار شد، با چشمان خواب آلود ولو شد روی كاناپه. زن استكان چای را گذاشت روبرویش. اما مرد با دست آن را پس زد. زن اخم كرد: چت شده؟ از دنده چپ پا شدی! مرد كلافه بود: حالم از این زندگی بهم می خوره... خسته شدم می فهمی! دیگه نمی تونم...